محل تبلیغات شما

یه قصه بود که توش آدم داشت. آدمی از قدیم داشت. آدمش همیشه مسافر بود. مسافرتاش پر از غصه و غم بود. دلش خون، صداش پره آه بود.
میگفت قاصد روزهای ابری داروگ، سرش رو کرده تو کار خودش و آخر خیابون قصر، برج میسازه. بجای بارون، اخبار نرخ ارز رو دنبال میکنه.
میگفت از وقتی یه عده فهمیدن ما عاشق بارون با پس زمینه سرخ و نارنجی هستیم، شوق ما برای پاییز رو یدن و گفتن نماز بارون اگه نخونید، آیاتش زله خیز میشه.
میگفت عاقبتش شد غریب ترین نوع برادری. یک عشق و انزجار توامان.
میگفت یه عده آژان زاده های جدید از نوادگان ژاندارمهای رضاشاهی، اینبار با یه لباس مزین به علایم الهی، دوباره دارن به جرم بدحجابی، چنگ میزنن به گیس دخترهای شهری که مادربزرگ هاشون چنگ به چادرهاشون خورده بود به جرم با حجابی.
مسافر قصه ها، راوی همه رمان ها، سوم شخص دانای کل همیشه زنده، داشت چمدونش رو می بست. 
میگفت قصه اینجا دیگه تمومه، افتاده تو دور باطل تکرار. میگفت دیگه دارن آب می بندن تو قصه. می گفت دیگه وقت رفتنه.
میگفت این قهرمان کش ترین قصه عالمه.

عروسک ها، ربات ها... آدمها

پل شیخ فضل الله از روی ستارخان رد میشه

Sergent. Pepper's fckin* Lonely Hearts Club Band

میگفت ,قصه ,یه ,رو ,تو ,دارن ,به جرم ,یه عده ,هاشون چنگ ,به چادرهاشون ,چادرهاشون خورده

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لذتی که تو مردم آزاری هست تو انسانیت نیس